جدول جو
جدول جو

معنی فرا خاستن - جستجوی لغت در جدول جو

فرا خاستن
قیام کردن، برخاستن
تصویری از فرا خاستن
تصویر فرا خاستن
فرهنگ فارسی عمید
فرا خاستن
قیام کردن برخاستن
تصویری از فرا خاستن
تصویر فرا خاستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
بستن، محکم بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا بافتن
تصویر فرا بافتن
تهمت و افترا زدن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ کَ / کِ دَ)
زیان داشتن. باک داشتن:
گل را چه گرد خیزد از ده گلاب زن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (از کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ کَ / کِ دَ)
قیام کردن. (یادداشت بخط مؤلف). برخاستن: چون فضلویه فراخاست ایشان را شوکتی پدیدآمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 164). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ)
فریاد برآمدن. ناله برخاستن. فریاد برخاستن. بلند شدن آواز و ضجۀ کسی. (یادداشت بخط مؤلف) :
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
به هر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نِ گِ تَ)
ترش برخاستن. عبوس از خواب برخاستن، چنانکه کودکان:
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 250)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بلا خیزیدن. بپاخاستن بلا. بپا شدن فتنه. متولد شدن شر و فتنه: ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد نزدیک وی برسد و به توقیع خداوند آراسته گشته تقربی کند و به نزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلایی خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ذَ)
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ زَ / مَ جَمعِ واژۀ زَ)
بر پا خاستن. پا گرفتن. ایستادن. بلند شدن
لغت نامه دهخدا
گرد برخاستن، زیان داشتن باک بودن: گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن ک مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان ک (کلیله و دمنه. مصحح مینوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
با دقت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخواستن
تصویر فراخواستن
کسی را خواستن احضار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا یافتن
تصویر فرا یافتن
یافتن، درک کردن فهمیدن دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فا خواستن
تصویر فا خواستن
باز خواستن باز خواست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
بلند شدن روی پاها و ایستادن برخاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بافتن
تصویر فرا بافتن
مصدر) دروغ بر بافتن افترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
((~. تَ))
بر سر دست گرفتن، بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخاستن
تصویر فراخاستن
((~. تَ))
قیام کردن، برخاستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو کاستن
تصویر فرو کاستن
تنزل دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرا خواستن
تصویر فرا خواستن
احضار کردن
فرهنگ واژه فارسی سره